پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ساده ترين ها و آسان ترين ها
نوشته شده در یک شنبه 13 ارديبهشت 1394
بازدید : 216
نویسنده : سینا

ساده ترين ها و آسان ترين ها

آسان ترين راه آشنايي ،‌ يك سلام است ولي گرم و صميمي .

آسان ترين راه قدرداني ، يك تشكر ساده است ولي خالص و صميمانه .

آسان ترين راه عذر خواهي عدم تكرار اشتباه قبلي است .

آسان ترين راه ابراز عشق ، به زبان آوردن آن است .

آسان ترين راه رسيدن به هدف ، خط مستقيم است .

آسان ترين راه پول در آوردن آن است كه همواره در كارت رعايت انصاف را بكني .

آسان ترين راه احترام ، اجتناب از گزافه گويي و گنده گويي است .

آسان ترين راه جلب محبت آن است كه تو نيز متقابلا عشق بورزي و محبت كني .

آسان ترين راه مبارزه با مشكلات روبه روشدن با آن هاست نه فرار .

آسان ترين راه رسيدن به آرامش آن است كه سالم و بي غل و غش زندگي كني .

آسان ترين  دوستي هميشه بهترين دوستي نيست ، اين را به خاطر بسپار .

آسان ترين  بحث ، بحث درباره چيزهاي خوب و اميدوار كننده است .

آسان ترين برد ، آن است كه خود را از پيش بازنده نداني .

ساده ترين راه خوب زيستن ، ساده زيستن است .

آسان ترين راه دوري از گناه آن است كه هميشه بداني چيزي به نام وجدان داري .

ساده ترين و در عين حال با ارزش ترين عشق ، بي رياترين آن است .

آسان ترين راه بودن ، آن است كه حس بودن هميشه در وجودت شعله ور باشد .

آسان ترين راه راحت بودن آن است كه خودت را همان طور كه هستي بپذيري و در همه حال خودت باشي .

و بالاخره ساده ترين راه خوشبخت زيستن آن است كه همان طور كه براي خودت ارزش قايلي براي ديگران نيز ارزش قايل شوي

بدون توجه به موقعيت طرف مقابل .

حالا كمي مكث كنيد و ببينيد به همين راحتي مي توانيد آسان و ساده روزگار را به خوشي سپري كنيد .




ماجرایی آموزنده : هیج مانعی در دنیا وجود ندارد!
نوشته شده در یک شنبه 6 ارديبهشت 1394
بازدید : 127
نویسنده : سینا


پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید
مانع ذهن است




قاضي زيرك!!
نوشته شده در شنبه 5 ارديبهشت 1394
بازدید : 257
نویسنده : سینا

دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند. اولی گفت: به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم. دومی گفت: من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم. قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن. پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم. سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.

قاضي به طلبكار گفت: اكنون چه ميگويي؟

او در جواب گفت: من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است. به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم.




مقایسه نکردن
نوشته شده در جمعه 4 ارديبهشت 1394
بازدید : 269
نویسنده : سینا

مقایسه نکردن
هيچ وقت ظاهر زندگي ديگران را با باطن زندگي خودتان مقايسه نكنيد...!!!